به نام خدا تازگی ها باران که می بارد بی قرار می شوم. انگار هوای تازه ابری و قطره های ریزی که زمین را خیس می کنند، آن دختر سرخپوست درونم را هوایی می کند. دلش هوای خانه می کند. هوای دشت و جنگل و آسمان بی انتها و مزارع یک دست. قبل باران، وسط آلودگی و کرونا و زمستان های خفه کننده این شهر، انگار آرام تر بود. فقط ساعت ها می نشست و به گوشه ای خیره می شد یا مدام از من می خواست پیش بینی هوا را در سایت های مختلف جستجو کنم ببینم خبری از برف و باران می شود یا نه.
به نام خدا فاطمه مکالمات واتس اپم را آنقدر رفته پایین که رسیده به یک گروه. با ذوق صدایم می کند که مامان این چهار نفر کی ن که تو عکس گروه کنار هم نشستن؟ گوشی را نگاه میکنم. من و محدیث و مطهره و جاری ام فاطمه ایم کنار هم. باغ نگارستان است. آن موقع فاطمه خودم هنوز دوسالش هم نشده بود. یادم رفته بود از این گروه. بازش می کنم. آخرین پیام ها این است: محدیث گروه را ترک کرد. مطهره ترک کرد. جاری جان ترک کرد.
درباره این سایت